فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

مستقل شدن جای خواب

یه شب که من پای دفتر و کتاب و لپ تاپم بودم  ساعت دو نیمه شب بود و فاطمه یکتا هنوز نخوبیده بود بهش گفتم برو پیش بابا بخواب گفت:نه میخوام اینجا بخوابم و همونجا توی حال تا صبح خوابید شب بعدش هم حاضر نشد بیاد رو تخت پیش من بخوابه و تو اتاق خودش خوابید و اینگونه بود که دختر خانوم ما مستقل شد و الان شبا تو اتاق خودش میخوابه..... جدا کردنش به نظرم انقدر سخت بود که همش داشتم ازش فرار میکردم ولی حالا خیلی شیک شبا تو اتاق خودش می خوابه دخترم کار عجیبی میکنه هر روز بی دلیل و وسط بازیش شروع میکنه به سینه زدن و میخونه حسین جونم.حسین جونم این حرکت برای من عجیبه چون ما هییت نمیریم و تلویزیون هم معمولا خاموشه اگر هم ...
27 شهريور 1394

روز ازدواج

چند روز پیش یه پیام برام اومد سه شنبه ۲۴ شهریور ماه روز ازدواج حضرت زهرا(ع) و حضرت علی (ع) است و در تقویم این روز روز ازدواج نامگذاری شده.... چه باحال مگه روز ازدواج هم داریم؟؟؟؟؟؟ خب چه روزی از این بهتر تصمیماتی که با خودم گرفتم: کیک میپزم قرمه سبزی(غذای مورد علاقه شوهر جان)میپزم سالاد میوه و شیر موز درست میکنم یه ریش تراش برقی اینترنتی میخرم(به عنوان کادو) لباس نو میپوشم و موهام رو سشوار میکنم و...... خلاصه خودم رو واسه ی یه جشن خونگیه باحال که شوهر جان هم هیچ اطلاعی ازش نداره آماده میکنم.... دوشنبه رفتم سر کار و یه پروژه سنگین بهم دادن  از سر کار که برگشتم سریعا یه ریش تراش اینترنتی خریدم فرد...
27 شهريور 1394

تولد سورپرایزی شوهر جان

  شوهر جان سخخختتتت کار میکنه.... کار کار کا و فقط کار..... شب ها از خستگی بعد از خوردن شام کاملا بی هوش میشه و میخوابه و این منم که نظاره گر این همه تلاش و خستگی هستم و به چهره ای خسته با چشمان بسته خیره خیره نگاه میکنم یه شب که داشتم به چهره ی خستهی شوهر جان نگاه میکردم تصمیم گرفتم کاری بکنم کاری برای رفع خستگی شوهر جان یه شوک یا شاید یه سورپرایز...چیزی که حال و هواش رو عوض کنه چیزی به تولدش نمونده بود نیمه های شب بودفکری به ذهنم رسید هیچ چیز به اندازه دیدن پدر و مادر و خونواده ای که ازت دورن و هر چند ماه یکبار میبینیشون نمیتونه خوشحالت کنه... خودش بود .....بهترین سورپرایز برای شوهر جان دید...
20 شهريور 1394

خدايا شكرت

خدايا شكرت... اين جمله اي بود كه امشب قبل از خواب دخترم گفت و من رو حيرت زده كرد... دستاي كوچيكش رو به حالت قنوت رو به آسمون گرفت و اسم همه عزيزانش رو گفت و بعدش گفت خدايا شكرت... گفت: طاخا،ني ني ياس، مامان جون، بابا جون، مهدي، مامان، بابا،مصونه،خاطايه( خاله فاطمه)، دايي..... شكرت واي خدا باورم نميشد دختر كوچيكم خدارو به خاطر داشتن عزيزانش شكر كرد البته من قبلا يه بار باهاش صحبت كرده بودم و گفته بودم كه دختر گلم بايد به خاطر داشتن زندگي خوب و مامان و بابات خدارو شكر كني ولي اصلا فكر نميكردم كه بفهمه و اين كار حيرت انگيز رو انجام بده... خيلي خانوم و مهربونه دخترم و شخصيتش روز به روز داره شكل ميگيره و كم كم دارم تشخيص ...
2 شهريور 1394
1